من و بارون...

من و بارون...
تنهایی؛ و دیگر هیچ...
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان گویند خدا همیشه با ماست ♥ ای غم نکند خدا تو باشی و آدرس darknessha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم...

می خواستم زندگی کنم، راهم را بستند

ستایش کردم، گفتند خرافات است

عاشق شدم، گفتند دروغ است

گریه کردم، گفتند بهانه است

خندیدم، گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید... می خواهم پیاده شوم...



نظرات شما عزیزان:

مجید
ساعت22:11---5 دی 1390
a great as hot as the sun
how are these days?
is everything going right with ya?
hope to come back to the institute a day
have fun
respectfully MAJID your friend
آهنگتم قشنگ بود


تنها
ساعت0:42---10 آذر 1390
دلم تنگ است،دلم تنگ است
دلم اندازه ی حجم قفس تنگ است
نگاهم خیس و بارانیست
نمیدانم چرا در قلب من پاییز طولانیست


تنها
ساعت19:50---8 آذر 1390
بهــ ــار …

و این همه دلتنــ ـگی؟!

نه ،

شاید فرشتــ ـــه ای

فصلــــ ها را به اشتباه

ورق زده باشد.


بشار
ساعت12:51---29 آبان 1390


مردی که می خواست از دست عزرائیل بگریزد

آورده اند که صبح روزی از روزها حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که ناگهان مردی سراسیمه از در درآمد ، سلام کرد و چنگ انداخت به دامن حضرت سلیمان که به دادم برس .
حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد زرد و حال پریشانی دارد و از ترس می لرزد .
حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی ؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی ، مرد به گریه درآمد و گفت که در راه بودم که عزرائیل را دیدم و او نگاهی از خشم و کینه به من انداخت و من ازترس چون باد گریختم و یک راست به نزد تو آمدم و از تو یاری می طلبم و زندگی من در دستان توست ، از تو خواهش می کنم که به باد فرمان بدهی که مرا به هندوستان برد .
حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود : می پذیرم ، باد را در اختیار تو می گذارم که تو را به هندوستان ببرد .

آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی عزرائیل را دید و به او گفت : این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی ، چرا به آنها با خشم و کینه می نگری ، دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید و به نزد من آمد و کمک می طلبید .
عزرائیل سری تکان داد و گفت : حالا فهمیدم که کدام مرد را می گویی ، آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم به او نگاه نکردم بلکه از روی تعجب او را نگریستم و آن هم فقط یک نظر . عزرائیل ادامه داد : راستش از خداوند برای من فرمان رسید که جان آن مرد را در پایان همان روز در هندوستان بگیرم . تعجب من از همین بود که او در اینجا بود ، پس من چگونه می توانستم چند ساعت بعد جانش را در هندوستان بگیرم ؟ او در این مدت کوتاه نمی توانست به هندوستان برود .
حضرت سلیمان سری تکان داد و گفت ولی او ساعتی پس از آنکه تو را دید به هندوستان رفت و تو هم لابد جانش را در هندوستان گرفته ای ؟
عزرائیل به آرامی گفت : آری چنین است .


مريم
ساعت12:51---28 آبان 1390
سلام
ببخشيد كه دير اومدم.آپ زيباييييييييي بود.موفق باشي
باي باي


بشار
ساعت13:23---25 آبان 1390

رنج ...

من نمی دانم – و همین درد مرا سخت می آزارد – که چرا انسان

این دانا

این پیغمبر

در تکاپوهایش – چیزی از معجزه آن سوتر – ره نبرده است به اعجاز محبت

چه دلیلی دارد ؟

چه دلیلی دارد که هنوز

مهربانی را نشناخته است !

و نمی داند در یک لبخند

چه شگفتی هایی پنهان است ...

من بر آنم که در این دنیا

خوب بودن – به خدا – سهل ترین کار است

و نمی دانم که چرا انسان

تا این حد

با خوبی

بیگانه است ...

و همین درد مرا سخت می آزارد !


دخمل دیوووووووووووووووووونه
ساعت23:40---24 آبان 1390

سیلاااااااااااااااااااااام
چه وب ناناسی دالی
خوشم اومد
باشه
لینکت میکنم اما باید بامرام باشی
هروقت خبرت کردم سه سوت بیای و هروقت اپیدی بخبری
اوکی؟
اگه موافقی بخبر


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, ] [ 9 بعد از ظهر ] [ H_Darkness ]
درباره وبلاگ

هرکسی از این دنیا چیزی برداشت... من می خواهم از این دنیا دست بردارم... به وبم خوش اومدین... این جا اتاقک تنهایی منه... وقتی دلم میگیره وقتی بغض گلومو میگیره وقتی حوصله هیچی رو ندارم میام اینجا و خودم رو خالی میکنم... اگه از غم نوشته هام خوشتون اومد نظرتونو در موردشون بگین... خنده هایم شکلاتی شده اند ولی زیادی خالص... تلخ تلخ... امــــضاء: پـــــسرک تــــــنها
طراح قالب
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 197
بازدید دیروز : 25
بازدید هفته : 419
بازدید ماه : 413
بازدید کل : 195541
تعداد مطالب : 183
تعداد نظرات : 716
تعداد آنلاین : 1