من و بارون... تنهایی؛ و دیگر هیچ...
| ||
|
اشعار کوتاه
به چه می خندی؟ به مفهوم غم انگیز جدایی؟ به چه چیز؟به شکست دل من؟ یا به پیروزی خویش؟ به چه می خندی تو؟ به نگاهم که چگونه تو را باور کرد؟ یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟ به چه می خندی تو؟ به دل ساده ی من که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست؟ خنده دار است بخند آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم تقصیر کسی نیست که این گونه غریبیم شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم مرا اینگونه باور کن کمی تنها، کمی بی کس کمی از یادها رفته خدا هم ترک ما کرده، خدا دیگر کجا رفته...؟ نمی دانم مرا آیا گناهی هست...؟ که شاید هم به جرم آن، غریبی و جدایی هست...؟ نظرات شما عزیزان:
نه.وبلاگ باحالی جور کردی .دمت گرم
i love you very much بعدایه زنگ بهم بزن ![]() محمد
![]() ساعت19:38---16 دی 1389
خیلی عشقولی بود
موضوعات مرتبط: برچسبها: |
|
[ طراحی : بیاتو اسکین ] [ Weblog Themes By : Bia2skin ] |