من و بارون...

من و بارون...
تنهایی؛ و دیگر هیچ...
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان گویند خدا همیشه با ماست ♥ ای غم نکند خدا تو باشی و آدرس darknessha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





حالمان بد نیست. . .

حالمان بد نيست غم کم می خوریم
کم که نه! هر روز کم کم می خوریم

آب می خواهم، سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بيدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

خنجری بر قلب بيمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد
يک شبه بيداد آمد داد شد

عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام
تيشه زد بر ريشه ی انديشه ام

عشق اگر اينست مرتد می شوم
خوب اگر اينست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم! ديگر مسلمانی بس است

در ميان خلق سر در گم شدم
عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد از اين بابی کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم

نيستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم

من که با دريا تلاطم کرده ام
راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گويم که خاموشم مکن
من نمی گويم فراموشم مکن

من نمي گويم که با من يار باش
من نمی گويم مرا غم خوار باش

من نمی گويم،دگر گفتن بس است
گفتن اما هيچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شيرين! شاد باش
دست کم يک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما ياری نبود
قصه هايم را خريداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بيداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود

از درو ديوارتان خون می چکد
خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان
خسته از همدردی مسموم تان

اينهمه خنجر دل کس خون نشد
اين همه ليلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فريادتان
بيستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پيشه ام
بويی از فرهاد دارد تيشه ام

عشق از من دورو پايم لنگ بود
قيمتش بسيار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پايم خسته بود
تيشه گر افتاد دستم بسته بود

هيچ کس دست مرا وا کرد؟
نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هيچ کس از حال ما پرسيد؟
نه! هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!

هيچ کس اشکی برای ما نريخت
هر که با ما بود از ما می گريخت

چند روزی هست حالم ديدنیست
حال من از اين و آن پرسيدنيست

گاه بر روی زمين زل می زنم
گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ ديوانه فالم را گرفت
يک غزل آمد که حالم را گرفت:

"
ما زياران چشم ياری داشتيم
خود غلط بود آنچه می پنداشتيم"


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ شنبه 3 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 12 قبل از ظهر ] [ H_Darkness ]
درباره وبلاگ

هرکسی از این دنیا چیزی برداشت... من می خواهم از این دنیا دست بردارم... به وبم خوش اومدین... این جا اتاقک تنهایی منه... وقتی دلم میگیره وقتی بغض گلومو میگیره وقتی حوصله هیچی رو ندارم میام اینجا و خودم رو خالی میکنم... اگه از غم نوشته هام خوشتون اومد نظرتونو در موردشون بگین... خنده هایم شکلاتی شده اند ولی زیادی خالص... تلخ تلخ... امــــضاء: پـــــسرک تــــــنها
طراح قالب
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 103
بازدید دیروز : 25
بازدید هفته : 325
بازدید ماه : 319
بازدید کل : 195447
تعداد مطالب : 183
تعداد نظرات : 716
تعداد آنلاین : 1